زهي خورشيد را داده رخ تو حسن و زيبايي

شاعر : سيف فرغاني

در لطف تو کس بر من نبندد گر تو بگشاييزهي خورشيد را داده رخ تو حسن و زيبايي
تو بي‌زيور چنان خوبي که عالم را بياراييبه زيورها نکورويان بيارايند گر خود را
کند پسته شکرريزي کند سنبل سمن ساييتو را همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
که باشد گل که در بستان برآرد سر به رعنايياگر نزبهر آن باشد که در پايت فتد روزي
ادب نبود تو را گفتن که چون گل حورسيماييهم از آثار روي تست اگر گل راست بازاري
که گر دولت بود يک شب به وصلش جان بيفزايياگر روزي ز درويشي دلي بردي زيان نبود
نه استحقاق وصل تست و ني از تو شکيباييچه باشد حال مسکيني که او را با غناي تو
ز بيم آنکه گويندم که حضرت را نمي‌شاييمن مسکين بدين حضرت به صد انديشه مي‌آيم
ببخشي ديده را صد نور اگر تو روي بنمايياگر چه ديده‌ي مردم بماند خيره در رويت
مرا در دل چو انديشه است و در ديده چو بيناييتو از من نيستي غايب که اندر جان خيال تو
که من از خود روم آن دم که گويندم تو مي‌آييمرا با تو وصال اي جان ميسر کي شود هرگز
جهاني چون مگس جمعند بر دکان حلواييچنان شيريني اي خسرو که چون فرهاد در کويت
برو بار سر از گردن بيفگن تا بياساييکنون اي سيف فرغاني که پايت خسته شد در ره